دلنوشته های من
جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من
 
 
جمعه 26 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 23:42 ::  نويسنده : تارا

وای!!!!نمی دونم چرا من اینجوریم؟؟؟؟!!!!

از زیاد مهمون اومدن خونه مون خسته شدم و دوست ندارم کسی برا پرسیدن احوالم و خبرگیری از من بیاد خونه مون.خداکنه سال دیگه با سلامتی برم دانشگاه و دیگه از این مهمونیا خبری نباشه.حداقل اینجوری راحت تر زندگی می کنم.بی دردسر تر.آزادتر....



پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : تارا

کمی آهسته با من باش آرامم کنارت من

دلم می گیرد از دنیا؛دلم می لرزد از رفتن

 



سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 11:20 ::  نويسنده : تارا

تولد مولی الموحدین حضرت علی علیه السلام مبارک.

روز پدر و روز مرد هم مبارک.



سه شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 10:42 ::  نويسنده : تارا

خوب هفته قبل مثل این روزا (شرمنده ام)خون دماغ داشتم شدید.اگه جلو دماغم رو می گرفتم خون مونده از حلقم میزد بیرون.هیچی دیگه 3-4 روز اینطوری بود.تا اینکه سه شنبه شب رفتیم پیش دکتر متخصص منو که دید نامه نوشت برا اورژانس.رفتیم اورژانس وهمون شب  بستری شدم 1شب اونجا بودم برا فرداش منو با ماشین آمبولانس بردن یه بیمارستان دیگه و کلی روز اونجا بودم تا یکشنبه منو آزاد کردن(مرخص کردن).هیچی منم از لپ تاپم دور بودم بدون اینترنت نتونستم بیام مطلب بذارم.



دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:54 ::  نويسنده : تارا

اولش 2-3 تا نکته بگم بعد داستان رو تعریف کنم:من نه دختر خیلی خوبیم نه دختر بد اما از حد و حدود شرعی سعی میکنم خارج نشم. کاردانی دوره سرخوشی وراحتی من بود.چون رشته ام رو دوست نداشتم اصلا درس نمیخوندم.من از ریاضی متنفرم(البته عذرخواهم از ریاضی خونده ها نظر من اینه).ترم اول که ریاضی داشتیم من افتادم و ترم 3 دوباره ریاضی برداشتم.استادمون منو دوست داشت و بهم گفت اگه زنگ میزدی بهم من نمره قبولی حتما بهت میدادم.خلاصه ترم سوم هم ریاضیمو افتادم(بچه خنگی نیستم ولی علاقه ای به خوندن ریاضی و حل مساله هاش ندارم) و بهش زنگ زدم و نمره گرفتم.

خلاصه استاد شماره منو داشت و من هم شماره اونو سیو کرده بودم.یه آقای جوون جنتلمنگ!!!!بود.

یه روز من و دوستم تو سایت دانشکده نشسته بودیم و کار میکردیم که یه دفعه یک اس ام اس زیبا برا من اومد از طرف استاد!منم خوب میدونستم بعد اون همه زنگ و پیامک حتما استاد شماره منو داره یا سیو کرده.خوب منم یه اس ام اس فلسفی جوابشو دادم.چندتایی اس فرستاد منم جواب های فلسفی بهش میدادم.اس بعدیش این بود:(میگن خورشید چون درخشانه و همیشه هست خیلی دیده نمیشه.مثل ستاره باش تا همه تو تاریکی شباشون دنبالت بگردن). من از رو سرم داشتم شاخ در می آوردم.آخه نه این استاد آدم آزاد و ول و همه کاره ای بود و دیده میشد.نه تیپ و رفتار و کارهای من به یه دختر خیلی خیلی آزاد میخورد که استاد فکرکنه با من می تونه انقدر راحت باشه.من جواب اسشو ندادم.بعد چنددقیقه استاد دوباره بهم اس داد که چرا جواب نمیدی.منم اولین جوابی که به ذهنم رسید و براش نوشتم این بود که سعی دارم ستاره شدن رو یاد بگیرم(که خودم میدونم اصلا جواب درستی نبود).استاد جواب داد شما همینجوریشم ستاره هستید!!یکی دو تا پیام داد که من جوابشو ندادم.پیام بعدیش این بود که:(میگن چون نارنگی پوستش زود کنده میشه پیش مرگ همه میوه هاست.پس نارنگیتم هلو).من دیگه واقعا مغزم هنگ کرده بود و دوستم هم همینطور. 

بهترین کاری که میشد بکنم این بود که یه اس منطقی بفرستم.متن اس من این بود(میگویند دست استادت را ببوس چون هم پرورش دهنده توست هم جای پدر تو).

استاد بعد چند لحظه پیام داد:منظورت چیه؟؟تاجایی که من یادمه نه تو استاد من بودی نه من استاد تو.پس این پیامت یعنی چی؟؟؟.منم جواب دادم:ولی تا جایی که من یادمه این شماره استاد ریاضی من استاد...بوده.این اس رو که فرستادم دیگه جوابی برا پیامم نیومد.اس بعدی من این بود که اشتباه میکنم ویکی دو تا اس دیگه که جواب نگرفتم و اس ها بدست استاد نرسید.بعد از این گندی که زده بود گوشیشو خاموش کرده بود تا فردا صبحش ساعت6 که گوشیش رو که روشن کرد  و اس های منو که دید بشدت ازم عذز خواهی کرد.....

ولی هروقت که یادم میاد کلی میخندم....



دو شنبه 15 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:43 ::  نويسنده : تارا

دیروز زنگ زدم خونه خواهرم.دلم فوق العاده زیاد برا علی(پسر خواهرم که3.5سالشه)تنگ شده بود بعد صحبت با خواهرم با علی حرف زدم.

بهش گفتم:چرا نمیای خونه ما؟چرا با بابات رفتی روستا؟؟

علی:خوب بابام گفته بریم روستا منم باهاش رفتم.

خوب چرا نیومدی خونه ما؟من دلم برات خیلی تنگ شده!

علی:خوب من که دلم برا تو تنگ نشده!!!!!

هیچی دیگه منو زد به دیوار و دیگه هم جمع نشدم!!!بچه هم انقدر پر زبون!!!



جمعه 12 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 15:41 ::  نويسنده : تارا

اینک اما من کجــای عالمم؟؟؟

من کدامین نسل جدم آدمم؟؟؟



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:30 ::  نويسنده : تارا

سر سفره شام بابام برا عوض شدن هوا و شوخی کردن گفت امشب تو مسجد محله مون در مورد ثبت نام اعتکاف حرف میزدن.تارا بیا ثبت نامت کنیم واسه اعتکاف.منتظر لبخند من بودن که خیلی سریع گریه ام گرفت.

من پارسال اصلا روزه نگرفتم و پریسال17 روز نتونستم روزه بگیرم(بدلیل عوارض شیمی درمانی و رادیوتراپی).دو ساله که عقده روزه گرفتن تو دلم مونده.چقدر دلم می خواد دوباره روزه بگیرم.و با دعای مخصوص روزه ام رو باز کنم....

خداکنه دوباره بتونم از ماه رمضان استفاده کامل ببرم...



پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:26 ::  نويسنده : تارا

خوب فرا رسیدن ماه رجب و جشنهای رجبیه به همه مبارک....



چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:, :: 1:2 ::  نويسنده : تارا

داستان برمیگرده به خیلی سال پیش!!!!حدودا عهد دایناسورها :)

من اول ابتدایی بودم شایدم قبل مدرسه رفتنم بود.من و مامانم و زهرا(خواهر بزرگم)رفته بودیم خونه عمه ام(یه روستایی تو شهرستانهای کناری خودمون)من و زهرا و طیبه دختر عمه ام لب جوی آبی که تو باغشون رد میشد نشسته بودیم و گذر عمر میدیدیم!!!!بین باغها این جوی آب مشترک بود وبین دیوار باغ ها یه فاصله بود که اب به باغ همسایه میرفت.

زهرا و طیبه هم سن و سال بودن و من ازشون3-4سال کوچیکتر.قبل رفتن به خونه عمه ام مامان2جفت دمپایی خریده بود.یه جفت مال من یه جفت برا زهرا.همین طور که نشسته بودیم لب جو و داشتیم حرف میزدیم یه دفعه شدت آب زیاد شد و یه لنگه از دمپاییهای من از پام دراومد و آب بردش....

منم که دمپاییم تازه و نو بود شروع کردم به گریه کردن و وارد خونه عمه ام شدم و هی میگفتم دمپاییمو باید پیدا کنیم.....مامان و عمه ام هم برا اینکه دیگه ساکت بشم و گریه نکنم گفتن که با رضا(پسرعمه ام)بریم باغ های همسایه دنبال لنگه دمپاییم بگردم(البته این کار کاملا فرمالیته بود چون همه میدونستن که لنگه دمپایی من به درک پیوسته و پیدا نمیشه!!!).خلاصه من ورضا رفتیم تو باغ و از بین باغ های بعدی هی عبور میکردیم تا لنگه دمپاییمو پیدا کنیم..........از چندتا باغ که رد شدیم به یه باغ رسیدیم که یه آقای سیبیل کلفت با یکی دو نفر دیگه داشتن حرف میزدن و حرف از یه معامله گنده با سود خیلی زیاد بود.من و رضا وایستاده بودیم و تحت فیلم هایی که دیده بودیم فکر میکردیم که اینا قاچاقچی بچه ها یا قاچاقچی مواد مخدر هستن!!!!اصلا هم به ذهنمون خطور نکرد که اینا دارن کشمش و انگور معامله میکنن!!!!هیچی دیگه با ترس و لرز و سرعت زیاد باغ رو ترک کردیم(میترسیدیم از اینکه ما رو ببینن و مارو معامله کنن!!!!!) و برگشتیم خونه عمه ام.و منم دیگه اشک تو چشمام خشک شده بود!!!ولی داغ اون دمپایی هایی که دوست داشتم برا همیشه تو دلم موند...



درباره وبلاگ


پاییز رو دوست دارم بخاطر همه ی زیبایی هاش.... شایدم یه جنبه از دوست داشتن پاییز به این خاطره که الان زدگیم پاییزیه.....نمیدونم دوباره بهار به زندگیم سرمیزنه یا نه.....
رتبه کنکورم....
زخم باسنم... نیومدنم اینجا.... عید فطر دیروز و امروزم... ماه عسل دیشب دیشب مهمونی
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دلنوشته های من و آدرس delneveshteha92.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان